سلام خدا!خوبی؟
چه سؤالی کردما!
معلومه که خوبی؛اصلاً مگه می شه خدا بد باشه!تو همیشه خوبی.
ولی اگه تو از من بپرسی که خوبم یا نه؟بیشتر وقتا جوابی برات ندارم؛
آخه بیشتر وقتا بدم؛چون با وجود اینکه پیشمی و همه چیز رو می بینی
من گناه می کنم و تو،و تو صبورانه نگاه می کنی.
کجائی؟
چه سؤال مزخرفی کردم!
معلومه که کجایی؛تو ایجایی،تو همه جایی؛تو همیشه کنار همه ای خدا جون
اما اگه تو ازمن بپرسی که کجام؟ من دورم؛از تو که کنارمی،دورم.
نیستم؛کنارمی ولی کنارت نیستم.
چی کار می کنی؟
چه سؤالی!!!
تو داری بنده هات رو می بینی،مواظب شونی،گره های زندگیشون روبازمی کنی،
کمکشون می کنی تا یه وقت زمین نخورن؛اما اونا تو رو نمی بینن و فک
می کنن شانس باعث شده زمین نخورن.آه...خدا تو چه صبورانه از کنار
این فکر اشتباه می گذری.
اگه از من بپرسی که چی کار می کنم؟منم مثل همه زیر سایه ی بلندت
زندگی می کنم و همه ی کمکات رو به گردن شانس می ذارم.
حالت چه طوره خدایا؟
چه سؤال عجیب و غریبی!!!
خب معلومه دیگه،تو مثل همیشه خوب و آروم و صبوری.
اگه حال من رو بپرسی؟
حال من گریه دارد،غصه دارد
اشک دارد، ناله دارد،
می دونی چرا؟ چون حال من احساس بودن تو رو کم داره؛
تو هستی،اما حال من داره دنبال بودنت می گرده؛بهش بگو تو اینجایی،
بهش بگو تا حال من از شادی پرواز کنه!
حالا اگه حالم رو بپرسی؟می گم:حال من خوب است،چون تو را دارد؛
ای مهربانترین مهربانان!