*عاشق خدا*
سکوت راحت ترین عبادت است(امام علی)
پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. ![]()
پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟ ![]() پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم."
سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟
مورچه گفت آری او می گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی ایمان دارم که رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نخواهی کرد... پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:27 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم ... . . . اینکه با اضطراب به آینده مینگرند یک شنبه 9 / 4 / 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
جمعه 7 / 4 / 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی سلام خدا!خوبی؟ چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی مادری چند فرزند داشت،درحالی که به کارهای خانه رسیدگی میکرد با اسباب بازی و شیرینی،کودکان خود را سرگرم نگه میداشت.
اما برای عده ای این لذتها بی طعم است.آنها از چیزهایی که این دنیا به آنها میدهد لذت نمیبرند و قلبهایشان غم زده است،آنان دیدار خدا را میخواهند و فریاد میزنند:"خدایا من به تو نیاز دارم،تورا میخواهم!"و خدا به سراغ آنها خواهد رفت خود را بر آنها آشکار خواهد کرد. چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. سه شنبه 4 / 4 / 1391برچسب:, :: 3:2 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت . آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند ، وقتی به موضوع خدا رسید ... آرایشگرگفت : من با ور نمی کنم که خدا وجود دارد ! مشتری پرسید : چرا با ور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد : کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه انسان های مریض پیدا می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد ! مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . به محض اینکه مشتری از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد. و به آرایشگر گفت : میدونی چیه ! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند ! آرایشگر گفت : چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم ، من آرایشگرم ، همین الان موهای تو را کوتاه کردم . مشتری با اعتراض گفت : نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت : نه بابا ! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد و گفت : دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد .... . یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:46 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم. فرشته گفت: اين سه امتياز. مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم. فرشته گفت: اين هم يک امتياز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: اين هم دو امتياز. مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد! یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:36 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:31 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
ازخداپرسیدم خدایا چه چیزی تورا ناراحت میکند خداوند فرمود هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی به جز او بنده ای ندارم ولی او چنان سخن میگوید انگار من خدای همه هستم الا او.
چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن … کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند … همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!!… چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی دانشجویی به استادش گفت: استاد اگرشماخدارابه من نشان دهید عبادتش میکنم وتاوقتی اورانبینم عبادتش نمیکنم، استادبه اوگفت که خدابه عبادت تو احتیاج نداردوبه انتهای کلاس رفت وبه آن دانش جوگفت که آیامرامیبینی؟ دانشجوپاسخ داد،نه استاد-وقتی پشت من به شماباشد مسلم است که نمیتوانم شماراببینم.استادکنار اورفت ونگاهی به اوکردوگفت تاوقتی پشتت به خداباشد او رانخواهی دید... چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی ای موسی میدانی که من هرشب تاصبح چشم به انتظار بنده ام میمانم،تابنده ام بامن درد دل کند،تاهرچه زودتر گره از کارش بگشایم؟ امابنده ام بدون توجه به من میخوابدومرافراموش میکند؟ سه شنبه 28 / 3 / 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی گفتم خدايا ازهمه دلگيرم!گفت؛حتىازمن؟گفتم خدايادلم راربودند!گفت؛قبل ازمن؟گفتم خداياچقدردورى!گفت؛توبامن؟ گفتم خداياتنهاترينم!گفت؛باوجودمن؟گفتم خداياكمك خواستم!گفت؛ازغيرمن؟گفتم خدايادوستت دارم!گفت؛بيش ازمن؟ پنج شنبه 29 / 4 / 1387برچسب:, :: 11:30 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
:: ادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |